مهسا و حسین عشق ما

خواب خالی

مهسا جونم، من و شما و حسین دیشب رو باجای خالی باباجون گذروندیم. دیشب بله برون عمه  سمیه در اراک بود و چون حسین کمی بدحال بود ما در خانه ماندیم. حسین کاملا عوارض سرماخوردگی رو داشت به اضافه اینکه در شب قبلش نیم ساعت نیم ساعت به دلیلی سرفه های خشک دردناک بیدار میشد و به گریه میافتاد و تب خیلی شدیدی داشت. تشخیص دکتر این بود که اینها از عوارض دندان در آوردن هست و گلوش به آب دهانش حساس شده. امروز من و شما هم به سرماخوردگی مبتلا شدیم و برای بار دوم در پاییز و زمستان امسال همگی باهم بیماریم و چقدر سخته. خدارا شکر خاله آمنه به دادمون رسید. مهسا جون دیشب هنگام خواب به شما گفتم:"شب خوش.خوابهای خوب ببینی" و شما گفتی:"شب بخیر ا...
26 دی 1393

کلاس ماجراجویی و قرآن

مهساجونم کلاسهای شما شروع شدن و ما هر روز به هوای کلاسهای شما بیرون میزنیم. البته اقرار میکنم که در همین دو روز بریدم. چون هر دفعه به همراه شما باید حسین رو هم آماده کنم. البته حسین بیشتر از خودت همکاری میکنه و هم سریعتر غذاشو میخوره و هم زودتر میتونم حاضرش کنم. اما آماده کردن شما..... . آخرش هم که بعد از گذشت نیم ساعت تا یکساعت که حاضر میشی حالا غر و غرو و خرده فرمایشات شروع میشه. در همین دو جلسه که رفتیم هم زمان رفت و هم زمان برگشت به حال قهر و گریه بوده: چرا عینک آفتابیمو نیاوردی؟ ببین به خاطر آفتاب نمیتونم چشمامو باز کنم. ( در حالی که آفتابی هم نیست) چرا دستکشهامو نیاوردی ببین دستهام یخ زده ( ما که توی این تهران نه سرمای درست و  درم...
15 دی 1393

مهسا هم دیگه به کلاس میرود

مهسا جون هفته پیش کلاس کانون پرورش فکری کودکان ثبت نامت کردم. فعلا دو تا کلاس "شعر و قصه گویی" و " ماجراجویی به روش مونتسوری".14 دی اولین جلسه ات برگزار میشه. مدتی هم بود که در رزرو کلاسهای جامعه القرآن بودیم و امروز رفتیم برای ثبت نام. روزهای زوج هم کلاسهای قرآن. یه تست کوچیک هم ازت گرفتن. نام و فامیل و نام پدر رو خودت گفتی و مربی با خوشحالی اظهار کرد که دختر مستقلی هستی. بعد ازت خواست شعر بخونی. شما هم سوره حمد رو خوندی و گفتی دوتای دیگه هم بلدم. بخونم؟ و بعد شعر دوست داشتنی "خواب میدیدم بچه شدم" رو خوندی و باعث افتخار من بود که در جلوی اسمت نوشته شد:"عالی" دیگه هر روز باید به اتفاق هم سه تایی بریم ...
13 دی 1393

11 ماهگی حسین جونم

حسین جون! قشنگم! قربون خنده های  خوشگلت برم دیگه وارد ماه دوازدهم شدی. خوش اخلاق من الان دیگه با اهتمام تمام راه میری البته هنوز زانوهات آنچنان قوی نشدن ولی تا بتونی در خونه راه میری و حتی دور میزنی.    خدارو شکر خوراکت نسبتا خوبه و خیلی اذیتم نمیکنی. پوره سیب زمینی به همراه شیر و البته کره محلی رو نسبت به بقیه غذاها بسیار دوست داری و خیلی راحت میخوری. مدتی بود که از تخت ما که کوتاهتر هست عقب عقب پایین میومدی و دیگه نگران افتادنت نبودیم. الان دیگه از تخت بالا هم میکشی. وقتی با تشویق ما مواجه میشدی خودت هم کلی ذوق میکردی و دست میزدی و دوباره میرفتی پایین و بالا میومدی که دوباره تشویقت کنیم من و بابا جون عاشق ...
13 دی 1393

"زشتهای" مهسا

مهسا جونم هنوز هم تعویض مدل به مدل لباسهات در خانه ادامه داره تااونجا که من مجبور شدم خیلی از لباسهات رو در کمد خودم مخفی کنم. البته بیشتر مواقع با جستجوگری خودت لو میرن و من مجبورم بازهم جای دیگری براشون پیدا کنم. چراکه بیشتر مواقع با اونها میوه و غذا میخوری و دیگه لباس مهمونی برات باقی نمیمونه.گاهی اوقات واقعا ترکیبهای قشنگی میزنی و به ست کردن خیلی اهمیت میدی و مثلا میگی مامان جون این رنگش به فلان چیز میخوره.  لباس میپوشی و هر وقت میخوام ازت عکس بگیرم کلی ژست عوض میکنی و میگی "حالا یه زشت دیگه" و کلی میخندی و میگی نمیتونم بگم "زشت"  منظورت همون ژست هست اینم یکی دیگه از زشتهات: ...
13 دی 1393

یلدای 93

حسین جونم امسال اولین یلدات رو تجربه کردی عزیز دلم. یلدای امسال مصادف شده بود باپایان روز 28 صفر شهادت نبی اکرم و امام حسن مجتبی. باباحاجی و مامان بزرگ از اراک به راه افتادن و همگی خونه عمه ملیحه دعوت بودیم. عمه ملیحه هم میز یلدای زیبایی حاضر کرده بود ...
13 دی 1393

میز آنایش!

چند روز پیش که دایی مهدی به همراه بابابزرگ و مامان بزرگ به تهران اومده بودن تصمیم داشت برای ترمیم رابطه با مهسا  یه کادوی تولد دلچسب خانم، بخره و بیاد. آخه مهساجون! وقتی کوچیکتر بودی دایی جون میخواست مثلا باهات بازی کنه یکدفعه بهت پخ کرد و شما ترسیدی و فرار و دیگه از دایی جون میترسیدی. دایی جون با یک کارتون بزرگ حاوی اسباب بازی میز آرایش وارد خونه شد و گل از گل شما شکفت. سریع راه انداختیش و کلا اون شب یا پیش میزآنایش که البته منظورت همون آرایش هست بودی یا بغل دایی مهدی.  جالب بود که یکدفعه که توی بغل دایی جون نشسته بودی بی مقدمه رو بهش کردی و گفتی " دایی من کوچیک بودم شما رو  اصلا دوست نداشتم!". ما خیلی مبهوت شدیم &n...
8 دی 1393
1